خرهاي ماه رمضان بود كه وقفه يكهفتهاي بين تماس عليآقا با من اتفاق افتاد. يك شب قبل از سحر با صداي خيلي خسته تماس گرفت و گفت: طاهرنژاد و بچههاي ديگر شهيد شدند. در آن عمليات شهيد كاوه هم در كمين گير ميافتد و عليآقا براي نجات شهيد كاوه دو رأس گوسفند نذر ميكند.
در طول حيات بشريت حوادث و اتفاقات خاصي اتفاق مي افتد كه تاريخ را تحت الشعاع خود قرار مي دهد و صحنه گردان آن؛ مردان بزرگي هستند كه در گمنامي و بي نشاني؛ خود شاه بيت حماسه و قهرمان صحنه پيكارند. سن و سالي ندارند؛ اما قامت ساز تاريخ اند. هيچ چيز جز كمال و عشق به معبود نمي شناسند و در اين راه همه چيز را فدايي مي دانند. يكي از اين جانثاران معركه عشق؛ «شهيد علي قمي» است كه مردانه زيست، شجاعانه جنگيد و مظلومانه به ديدار حق شتافت. متن زير گفتگوي صميمانه فارس با همسر و مادر شهيد است كه از نظر گراميتان مي گذرد.
*متولد ميدان خراسان
همسرش شهيد قمي در ابتداي صحبتش ميگويد: محبوبه فاضلي دوست متولد 1344 محله ميدان خراسان تهران هستم. پدرم بازاري است و مادرم خانهدار؛ اما فعاليتهاي اجتماعي زيادي از قبل از انقلاب در زمينه كلاسهاي قرآن، تهيه جهيزيه براي نوعروسان و در زمان جنگ، تهيه مواد غذايي و لباس براي رزمندگان و كارهاي اين چنيني انجام ميدادند.
*مجتمع كارگاهي مجاهدان همدل
ما يك برادر و سه خواهر هستيم و من فرزند اول خانواده و فوق ليسانس مطالعات زنان از دانشگاه تهران هستم. در پيشوا كارگاههاي مختلفي در زمينه اشتغال، مثل قاليبافي براي بچههاي دارالايتام، آموزش خياطي، كارگاه خياطي، كلاس كامپيوتر، تهيه وام براي خريد چرخهاي خياطي انجام ميدهم و جداي از آن يك ورزشگاه براي خانمها در محله قلعه كرد پيشوا احداث كردهايم و حدود 100 نفر هم كار منجوق دوزي انجام ميدهند و نام اين كارگاهها «مجاهدان همدل» است و طرح تهيه تريكو دوزي نيز در دست انجام است و هزينه اين كلاسها به غير از بچههاي دارالايتام، 80 هزار تومان است.
*خانواه ما به شدت سياسي است
خانواده ما به شدت سياسي بودند و پدرم از سال 42 به قم رفت و آمد داشتند و به مبارزه پرداختند. يك روز از دوستان پدرم را دستگير كردند و احتمال حمله ساواك به منزل ما هم وجود داشت كه پدرم دستور داد همه چيز را جمع كنيم، وقتي كنجكاو شديم كه چه چيز را جمع كنيم فهميديم در همه اثاثيه منزل عكسها و اعلاميههاي امام قرار دارد.
همچنين نوار صوتي در منزل بود كه در آن سخنرانيهاي امام و شخصيتهاي ديگر عليه رژيم وجود داشت كه تبعات شديدي براي ما در پي داشت. پدرم عليرغم سواد در حد ششم قديم، به شدت اهل مطالعه بودند و شعر مي گفت.
*نحوه آشنايي با علي آقا
علي آقا سال 1339 در شهر قم به دنيا آمدند، اما بزرگ شده شهر پيشوا بودند. وقتي سال سوم راهنمايي را تمام ميكند ديگر تمايلي به درس خواندن نداشته و با وساطت آقاي شيرواني از آشناهاي پدرم در مغازه پدرم مشغول به كار ميشود. او در جريان بحثهاي سياسي پدرم قرار ميگيرد و با تهيه عكس ها و اعلاميه هاي امام فعاليتهاي سياسي خود را آغاز مي كند.
*جاسازي عكس امام در جهيزيه
علي آقا وقتي جهيزيه براي خواهر و اقوامش تهيه ميكرد اعلاميههاي امام را هم انتقال ميداد و در آن جاسازي ميكرد. از همين زمان بود كه فعاليتهاي سياسي را آغاز كرد و سال 57 قبل از 17 شهريور در ماه رمضان در مسجد لرزاده تير ميخورد و استخوان پايش 7 تيكه ميشود و به نام يك تصادفي به بيمارستان سوم شعبان انتقال داده شده و در آنجا بستري مي شود. پاي او را تا بالاي ران گچ ميگيرند تا ساواك متوجه تير خوردنش نشود.
علي آقا چند ماهي در پيشوا بستري شد تا اينكه انقلاب پيروز شد و به سپاه رفت. او با اينكه در پايش ميله قرار داشت اما با همين وضعيت هم در سپاه حاضر شد. عمده رفت و آمد علي آقا به منزل ما، هنگامي بود كه به جبهه رفت و هر چند وقت يك بار وقتي به مرخصي ميآمد نصف شب به منزل ما رسيد، آن هم به دليل نبود وسيله رفت و آمد تا پيشوا به منزل ما ميآمد و تا صبح خاطره تعريف ميكرد.
*مراسم ازدواج
بنده و علي آقا 5 سال با هم اختلاف سني داشتيم. او وقتي جبهه رفت تا يك سالي به منزل ما نيامد و به دليل شرايط سخت جنگ ميگفت: آيا درست است من به خواستگاري شما بيايم، چون من كه ديگه معلوم نيست زنده بمانم، آيا بيايم جلو يا نه!؟
*من فقط دختر حاج حسين را ميخواهم
بعد از يك سال وقتي ميخواست برود جبهه، تعريف كرد: ميخواستم ننه آقا را ببرم خانه دختر خاله خديجه؛ سر راه رفتم بازار پيش حاج آقاي شيرواني فقط سرم را انداختم پايين و گفتم: «سلام؛ من دختر حاجحسين را ميخواهم به آقام بگو اين شد شد، نشد نشد، ديگر زن نميخواهم» و منتظر جواب سلام هم نميشود و يك راست ميرود جبهه.
*عمر سپاهي مثل شيشه است
بعد پيغام دادند تا اينكه قبل از نيمه شعبان آن سال يعني سال 60 پدرم مرا صدا كرد و گفت:بشين! ميدونم مادرت با تو صحبت كرده اما ميخواستم با اطمينان با تو صحبت كنم. علي آقا سپاهيه و سپاهي يعني شيشه و عمرش شيشه و سنگ است و شكستني است و اين اتفاق حتماً خواهد افتاد و او شهيد خواهد شد.
*روز شيريني خوران داماد جبهه بود
اما گفتم تنها زندگي را به خورد و خوراك و بچه نميخواهم. بالاخره فردا شب قرار شد شيرينيخوران انجام شود و ما تعدادي ميهمان هم دعوت كرديم، اما فردا صبح مادرش با عجله آمد تهران و گفت :حاج آقا! علي آقا رفت جبهه .
*مهريه 14 سكه/خطبه عقد توسط امام
پدرم گفت:هيچ مسئلهاي نيست، ماها كه هستيم و اتفاقي نيفتاده. مراسم آماده بود و ميهمانها از پيشوا و تهران آمده بودند و تنها داماد نبود. با تعيين مهريه 14 سكه مراسم برگزار شد و مراسم جاري شدن خطبه عقد در 21 اسفند 61 هم با حضور علي آقا و توسط امام(ره ) جاري شد. وقتي پيش امام رفتيم امام نشستند و آقاي امامي جماراني گفتند: راضي هستيد؛ ما هر كدام گفتيم بله و خطبه را خواندند و امام گفتند: قَبِلتُ و همه چيز تمام شد.
*فقط 10 روز با هم بوديم/كيك تولدم اولين و آخرين هديه اش بود
مدت 9 ماه شيريني خورده بوديم و در اين مدت علي آقا از جبهه آمدند و برادرم را به جبهه بردند. بعد از عقد هم علي آقا به كردستان رفتند و 3 و نيم ماه بعد در تولد من آمدند و 3 روز بودند و رفتند. باز مجدداً آمدند و يك هفتهاي بودند، يعني ما در 11 ماه عقدمان 10 روز فقط با هم بوديم و تاريخ ازدواجمان در ديماه سال 62 بود. اولين و آخرين هديه علي آقا نيزكيك تولدم بود و هميشه مرا محبوبجان صدا ميكرد.
*خصوصيات شهيد
«شهيد علي قمي» بسيار فرز ، زرنگ، مؤدب و محجوب بود. او وقتي در خانه بود خيلي سر و صدا داشت و نوجواني خيلي پر سر و صدايي داشته اما وقتي جبهه ميرفت بسيار سر به زير و ساكت بود.
وقتي به كردستان رفتم، يك دختربچه 18 يا 19 ساله بودم و در اروميه در يك مجتمع مسكوني زندگي ميكردم و علي آقا در منطقه حضور داشت و خودم خيلي راغب بودم با چنين همسري زندگي كنم و زندگي با يك رزمنده آرزوي هميشگي من بود.
*سئوال درباره اقواممان در هتل اترك مشهد
ماه عسل به مشهد رفتيم و در هتل اترك ساكن شديم. مسئولان هتل گفتند: چون شناسنامه من عكسدار نيست بايد استعلام بشود. ما را نزديكي حرم امام رضا بردند و در آنجا يك فرم به من و يك فرم به علي آقا دادند .
درآن سوال شده بود؛ مثلاً عمه همسرت يا نام دايي بزرگت چيست؟ من هم كه اطلاعاتي نداشتم از علي آقا كه آن طرف سالن بود سؤال ميكردم، آخرهاي مصاحبه فهميدند علي آقا همان برادر قمي و فرمانده ارشدشان در كردستان است و خيلي ما را تحويل گرفتند و اين خاطره خوبي بود. به دليل اينكه شهادت پسرعمهام و يكي ديگر از اقوام نيز مفقودالاثر بود قرار شد ما به مشهد برويم و يك ميهماني بگيريم.
در شيرينيخوران يك تير به پايش خورده بود و بعد از عقدكنان يك تير به بازو و ديگري به كنار پهلو خورده بود. اما تيري كه سال 57 خورده بود و ميله گذاشته بودند خيلي كاري بود. در بيمارستان سوم شعبان گفتند بايد جراحي شود و بايد شش ماه استراحت كند.
*فقط 5 و نيم ماه زندگي مشترك داشتيم
بعد از مراسم مادرزن سلام؛ دو هفته به جبهه رفت و ما از ديماه 62 تا تيرماه 63 كلاً 5 ماه و نيم زندگي مشترك داشتيم. علي آقا بعد از دو هفته در بيمارستان بستري شدند و يك هفتهاي در تهران و پيشوا بود و وقتي از انجام عمليات در كردستان باخبر شدند به كردستان رفتند.
اگر ساعتها را جمع كنيم ما شايد 10 روز هم با هم نبوديم. بعد از تحويل سال 63 ،تا تيرماه 63 در اروميه بوديم كه در اين بين بنده ماه رمضان هم در تهران بودم.
*دو گوسفند براي نجات شهيد كاوه نذر كرد
آخرهاي ماه رمضان بود كه وقفه يك هفتهاي بين تماس علي آقا با من اتفاق افتاد. يك شب قبل از سحر با صداي خيلي خسته تماس گرفت و گفت: طاهرنژاد و بچههاي ديگر شهيد شدند. در آن عمليات شهيد كاوه هم دركمين گير ميافتد و علي آقا براي نجات شهيد كاوه دو رأس گوسفند نذر ميكند و كمين شكسته ميشود و در همان عمليات شهداي زيادي مي دهند.
او خيلي اصرار ميكرد قبل از عيد فطر اروميه باشيم. ما هم همراه پدر و مادرم مقداري صيفيجات و سبزي برديم. در طول مسير علي آقا كه اهل زنگ زدن نبود مدام تماس ميگرفت. ما ساعت 7 و نيم صبح اروميه رسيديم. آن روز علي آقا پيش ما ماند و فردا صبح با عمويش به شهر اروميه رفتند و يك دستگاه كولر و مقدار زيادي ميوه خريد و عصر همان روز به رفت تيپ ويژه شهدا.
آن شب مدام ميپرسيد: تو اينجا تنهايي چكار ميكني؟ جايي كه من مدت زيادي تنها بودم اما علي آقا هنوز فكر نكرده بود. جايي كه حمله عراق از يك طرف و از طرف ديگر حمله دموكراتها بود و احساس امنيت نداشتيم؛ اما آن شب حال و روزي غير از هميشه داشت. بعضي مواقع راجع به داشتن بچه صحبت ميكرديم با اين تفاوت كه من بچه ميخواستم اما او مخالف بچهدار شدنمان بود. يكبار به او گفتم: چرا فرزند نميخواهي؟ درجواب گفت: ببين من كه مطمئن هستم زندگيام كوتاه است و تو بعد از من خيلي اذيت ميشوي و نميخواهم اين اتفاق بيفتد. ميگفت: حتي بعضي مواقع پشيمان مي شوم كه چرا آمده ام سراغت! چرا كه ميدانستم بعد از من چه سختيهايي را بايد تحمل كني.
*علي آقا گفت:براي شهيد شدنم دعا كن
شبي كه شهيد طاهرنژاد شهيد شد، زنگ زد و با اصرار زياد گفت: «امشب كه شب بيست و هفتم ماه رمضان است وقتي در جلسه آقاي انصاريان ميروي براي شهيد شدنم دعا كن و من براي شهادتش دعا كردم». مدام ميگفت: من را حلال كن و از من بگذر.
اولين باري بود كه اصرار ميكردم برگردد. علي آقا هم ميگفت حتماً ميآيم. فردا غروب از تيپ زنگ زد و گفت: شماره حاج آقا انصاريان را براي دعوت ميخواهم و تاكيد كرد ديگر نميتوانم بيايم.
دو شب بعد به تيپ زنگ زدم و آقايي با عجله گفت: علي آقا نيست. حالا ديگر علي آقا شهيد شده بود. تلويزيون همان شب اخبار شهادت علي آقا را اعلام كرده بود، پيام تسليت صياد شيرازي را پخش كرده بود و همان شب راديو امريكا و اسرائيل اعلام كرده بودند.
*تيپ ويژه شهدا معروف به تيپ
تيپ ويژه شهدا تيپ بچههاي مشهد است و علي آقا بچه پيشوا و اعزامي از پادگان امام حسين بود . چون قرارگاه حمزه عملياتي نبود او به تيپ ويژه شهدا رفته بود. اين تيپ معروف به تيپ بود يعني هر موقع عملياتي ميكردند دست خالي برنميگشتند و بسيار هجومي بودند.
*شهيد قمي كتاب كردستان است
وقتي علي آقا شهيد شدند ؛شهيد صياد شيرازي پيام تسليت دادند و گفتند:كتاب كردستان درسينه شهيد قمي بود و او بيش از 100 عمليات درون مرزي و برون مرزي داشتند. شهيد قمي جانشين شهيد كاوه و تيپ ويژه شهدا بود. او هنگام شهادت 23 سال و نيم داشت.
آخرين ديدار ما با علي آقا همان روزي بود كه كولر و ميوه خريدند و رفتند. فردا صبح من كارهاي مختلفي در خانه داشتم و ميوههايي كه از پيشوا آورده بودم مقداريش را تعارفي دادم. ساعت 9 تا 10 بود كه بايد منزل همسايهمان را سركشي ميكردم. يكي از همسايهها به نام آقاي ظريف دنبال من ميگشت.
نهايتاً رفتيم منزل خانم دكتر موسوي ؛درآنجا خانم آقاي ظريف برگه كاغذي را برداشت بخواند كه خانم موسوي با عصبانيت گفت: به تو نگفتم هر چيزي را نبايد بخواني؟
اين نوشته متني بود كه همسر دكتر موسوي براي دكتر نوشته بود و از شهادت علي آقا خبر داده بود. براي شوهرش نوشته بود كه علي آقا شهيد شده و ما با همسر علي آقا بايد برويم تهران.
رو كرد به من و گفت: علي آقا تير خورده و بايد برويم تهران. بعد از اين موضوع يقين پيدا كردم علي آقا يا شهيد شده يا حالش خيلي بد است. من هم خيلي اصرار داشتم تا زود برويم او را ببينم.
زماني كه تهران رسيدم من را بردند منزل پدرم. انگار همه ميخواستند به نوعي من را گول بزنند. نصف شب عمهام درخانه را باز كرد و ديدم تمامي اعضا فاميل آنجا هستند، منزل جارو شده بود و سينيهاي استكان در آشپزخانه مرتب چيده شده بود. اما من يكسره خودم را توجيه ميكردم.
خلاصه پدرم مرا برد زيرزمين و گفت: «علي آقا شهيد شده و آن حرفي كه آن روز زدم كه يك روز برميگردي به همين جا، يا با بچه يا بدون بچه اين همان روز است.»
جنازه را درمهاباد و اروميه تشيع كردند و با آمبولانس انتقال دادند تهران. فردا عصر در سردخانه، من كه 18.5 ساله بودم و به عمر خود هيچ جنازه يا مراسم ختمي و لباس مشكي نديده بودم، اما حالا با اصرار قصد ديدن بدن علي آقا را داشتم.
پدرم گفت: بابا نميشود جنازه را ببيني؛ اما اصرار كردم بايد ببينم. گفت 2، 3 نفرديگر هم با علي آقا شهيد شدهاند و نامحرم هستند و اگر اجازه بدهي باشه براي بعد؛ من هم قبول كردم؛اما نميدانستم كه در سردخانه جنازهها دركشوي جداگانه است و اين حرف پدرم براي منصرف كردن من است.
*مزار شهيد قمي دربالا سر شهيد چمران
فردا شب جنازه را به ورامين انتقال دادند و در سردخانه بدن علي آقا را ديديم . جمعه صبح در نماز جمعه تهران تشيع شد و دوباره در ورامين و بعد در پيشوا تشيع شد. درنهايت دربهشت زهرا بالاي سر مزار شهيد دكتر چمران به خاك سپرده شد.
*به من الهام شد كه علي آقا كنار شهيد چمران دفن مي شود
شب جمعهاي كه بعد از عروسيمان در كن ميهمان خالهام بوديم. فردا صبح با علي آقا ،خاله و مادرم به بهشت زهرا رفتيم. من و خالهام وسط دعاي ندبه آمديم سر مزار شهيد چمران. آنجا يك حسي به من گفت :علي آقا اينجا دفن ميشود و موضوع را به خاله طاهره گفتم. البته علي آقا هم ازما خواسته بود دربهشت زهرا دفن شود
اينجا قرار بود شهيد همت دفن شود؛ اما خانواده اش اصرار ميكنند بايد جنازه را به شهميرزاد انتقال دهند و بعد از آن علي آقا درآنجا دفن شد.
زهرا كاشاني مادر شهيد علي قمي گفت:72 ساله و اصالتاً كاشاني هستم؛ 3 پسر و 3 دختر دارم كه علي آقا فرزند اولم بود. پدرشان حاج شيخ عباس قمي فردي روحاني بود. علي آقا بسيار شجاع و نترس بود.
سال 57 نوار امام را همراه ضبط بالاي پشت بام ميبرد ،درحالي كه پاسگاه نيز نزديك منزلمان بود. اعلاميههاي امام را داخل كفشها ميگذاشت و از تهران به پيشوا ميآورد. بسيار به بيتالمال حساس بود، همانطور كه پدرش هنگامي كه در كميته بود رعايت ميكرد.
علي آقا هر وقت با ماشين از كردستان ميآمد از تهران تا پيشوا را با ماشين ديگري ميآمد و مي گفت: اين مسير خارج از ماموريتم است و بيت المال حساب مي شود.
او چند شب ميخواست موضوعي را به پدرش بگويد و موضوع، رفتن به تهران در سال 57 بود. اما پدرش گفت :به تنهايي نميگذارم بروي. با حاج آقا شيرواني از دوستان پدرش صحبت كرد و قرار شد كارهاي مربوط به پخش اعلاميههاي امام را انجام دهد .
بعد از مدتي گفت: ديگر اينجا نميروم و قصد دارم مغازه حاج حسين فاضلي دوست بروم. بالاخره درآنجا مشغول بكار شد .يك روز به حاج حسين ميگويد: انبار خيلي كثيف است و بايد تميز كنم، اما حاج آقا ميگويد انبار تميز است، اما به هر ترتيبي بود داخل انبار ميشود و عكسها و اعلاميههاي امام را بين اجناس جاسازي ميكند.
يك روز ديگر عكس امام را داخل مغازه نصب ميكند، حاج آقا ميگويد اين عكس را چكار كنيم ؛ ما را دستگير ميكنند، علي آقا ميگويد :من خودم جوابگو هستم، همسايهها اعتراض ميكنند اما حاج آقا جواب ميدهد اين را علي آقا نصب كرده و خودش پاسخگو است.
*ساخت خاكسترم نمك براي مقابله با گاردي ها
فردا صبح گفت: منتظر آمدن من نباش، گفتم براي چي؟ گفت ما يك كاري داريم كه بايد شبها هم باشيم. شما براي من خاكستر درست كن ميخواهم روي پشتبام مغازه بريزم و جلوي نشت آب باران را بگيرم. اما او خاكستر و نمكها را با بنزين مخلوط ميكرد و با گاردي ها درگيرمي شد
* امام خبرتيرخوردن فرزندم را داد
شب نوزدهم ماه رمضان سال 57 تيرخورد و مجروح شد. همان شب خواب ديدم امام دراتاق ما كنار پدر علي آقا نشسته و من با روپوشي خدمت امام رسيدم و خوشامد گفتم و امام گفت:علي آقا تير خورده اما طوري نشده است.
*خواب شهادت علي آقا
آن شب هم كه علي آقا شهيد شد منزل دخترم در تهران بودم. خواب ديدم 2، 3 نفر از پاسدارها آمدند درب منزلمان و گفتند: علي آقا مجروح شده، گفتم:علي آقا اينقدر مجروح شده اما تا بحال نيامديد؛ حتماً شهيد شده است كه آمديد. ازخواب بيدار شدم و مطمئن شدم علي آقا شهيد شده است.
فردا صبح آمدم پيشوا، وقتي پدرش از كميته آمد گفت: چرا آمدي؟ گفتم علي آقا شهيد شده، البته به حاج آقا دركميته هم خبر داده بودند.
*جايزه صدام براي سر شهيد قمي
صدام براي از بين بردن علي آقا جايزه گذاشته بود و تلويزيون خبر شهادت او را اعلام كرده بود. تا موقع شهادت علي آقا، هيچكس نميدانست فرزندان حاج آقا جبههاي هستند.
بعد از شهادت؛ شهيد كاوه منزل ما آمد و كنار عكساش خيلي گريه كرد و گفت : «فرزند شما خيلي خلوص نيت داشت و همه چيز را مي ديد.» فرزندم وصيت كرد اگر من شهيد شدم جنازهام پيدا شد كه شد، اگر نشد براي من گريه نكنيد و گفت تو و پدرم مرا به خاك بسپاريد.
او به شهيد كاوه گفته بود به مادرم بگو دوست داشتم يكبار ديگر به ديدنت بيايم كه نشد.
حسين قمي كردي برادر شهيد نيز گفت: شهيد علي قمي فردي خوش قيافه و به قول معروف با كلاس بود.
او هميشه 15 تا 20 دقيقه از وقتش را جلوي آينه صرف مرتب كردنش مي كرد. اولين درس من از علي آقا اين است كه يك آدمي با اين خصوصيات چطور يكدفعه عوض مي شود.
او بسيار پر انرژي و فعال بود و وقتي به تهران رفت به كارهاي سياسي پرداخت و هميشه مي گفت: مسئوليت همه كارها را بر عهده مي گيرم.
در ابتداي حضور در سپاه مربي آموزش شد كه به دليل كوتاهي پا در اثر تير خوردن سال 57 از كارهاي رزمي معاف شد اما هرگز حاضر نشد نرود و تاكيد داشت بايد به كردستان برود.
با اين شرايط اين كار نوعي تمرد به حساب مي آمد اما او بدون حقوق به كردستان رفت.
*مخالف شناساندنش بود
علي آقا هيچ وقت دوست نداشت شناخته شود و جالب است كه هر كاري كه قصد شناساندن او را داشت نا تمام مي ماند. در ابتداي شهر پيشوا عكس ايشان هست كه در كنار شهيد معتدي قرار دارد اما اكثر اوقات لامپ آن خاموش است و علي رغم پيگيري ما باز اكثر اوقات خاموش است ؛ يا مراسمي اگر براي او مي گرفتيم انجام نمي شد و اينها نشانه هايي است كه او هرگز نمي خواست شناخته شود.
*شفا دادن مريض
خانمي بود كه در مطب پزشكي در تهران كار مي كرد و هميشه پدرم به او كمك مي كرد. او مدتي مريض شد و وضعيت خوبي نداشت . يكبار در خواب برادرم را مي بيند و برادرم به او قرصي مي دهد و او كاملا خوب مي شود.
پدر ما مرحوم حاج شيخ عباس قمي متولد 1310بود كه در زمان حيات خود تمام كارهاي اداري مردم پيشوا را انجام مي داد و پيگير كارهاي عمراني مثل مخابرات و گاز و .... را انجام مي داد و مردم پيشوا خود را مديون پدرم مي دانند.
او يكسال در كميته مشغول بود اما به خاطر خدمت رساني بيشتر استعفا داد. پدرم پناهگاه محرومان بود و از آرزوهاي ما اين بود كه در كنار پدرم غذا بخوريم. چرا كه هميشه منزل ما از درخواست كنندگان پر بود. هر وقت مسئولي پيشوا مي آمد حتما با پدرم ديدار مي كرد و حاج آقا نيز پيگير جدي كارهاي مردم بود.
نظرات شما عزیزان: